#زیباترین_اجبار #پارت_نهخودمو انداختم بغلش- آره مامانی
مامان- عزیزم گریه نکن فدات شم دفعه بعد قبول میشی
-نمیخوام اصال دیگه نمیرم
-بیتا چندبار گفتم یه کاری که شروع میکنی تا آخرش میری خب
-چشم مامانی
رفتم تو اتاقم و پرده هارو کشیدم بعدم لباسام رو در آوردم و پریدم رو تخت
آخییییییییییش خسته شدما
تق تق تق باربد- بیام تو
-جیییییغ نه نیا
زودی پا شدم لباسام رو پوشیدم بعد گفتم بیاد تو
-جانم داداش
-فردا صب میخوایم دسته جمعی بریم کوه تو و تیبا هم میاید
-من آره تیبا هم حلش میکنم
-باشه
رفت بیرون منم باز لباسام در آوردم
عه خو گرممه اگه کولر روشن کنم سرما میخورم
گوشیم رو برداشتم به تیبا زنگ زدم
-الو سالم تیبا جونم
-سالم چه زود دلت برام تنگ شد همین االن خدافظی کردیم که
-کدوم کوهباربد گفت بهت بگم فردا با جمعی از دوستان میخوایم بریم کوه
-همون کوهی که آهو ناز داره ای بله
هردومون خندیدیم
تیبا- باشه میام فقط یه چیز جز ما دخترای دیگه هم هستن
-نمیدونم ولش ما چیکار به اونا داریم خودمو خودت هستیم دیگه
-باش میام فقط ساعت چند
-نمیدونم فکر کنم شش یا هفت صب بریم حاال میایم دنبالت
-باشه فقط نیم ساعت قبلش بهم زنگ بزن
-چشم بابای
-بای
بعد خدافظی با تیبا رفتم لباسااام رو پوشاایدم و شااروع کردم انجام تحقیقات
دانشگاه
صب با صدای باربد بیدار شدم
باربد- پاشو دیگه خرس قطبی
-خرس قطبی در قعر آتش چه میکنم
-هان
-گرممه
-هوا که خوبه
-من گرممه
خب دیگه پاشو میخوایم بریم
-ساعت چنده
-شش صب پاشو زود آماده شو
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و یه لباس همرنگ چشمای آبیم برداشتم
و پوشیدم
و یه زنگ زدم به تیبا
تیبا با صدای خواب الود- بله
-سالم تیبا جونم پاشو آماده شو االن میایم دنبالت
-باشه فعال
باربد- آماده شدیبای
-اوهوم
رفتیم پایین صبحانه نوتال خوردیم و سوار ماشین دادا شی شدیم و رفتیم دنبال
تیبا اونم برداشتیم و پیش به سودی کوه نوردی
وقتی رسیدیم آقا شایان و آقا نیما با سه تا دختر دیگه منتظر ما ایستاده بودن
یا خدا دخترا از سرتا پاشون آرایش بود
اه اه حالم بد شد
نیما- جه عجب تشریف فرما شدید آقا باربد
باربد- ما سر ساعت اومدیم
شایان -خب دیگه بریم
یکی از این دخترا هی خودشو میچسبوند به باربد
دختره- عشقم میخوای دوست دخترت شم
همه با تعجب برگشتن نگاش کردن
این چقدر پرروئه
باربد بازوش رو از دست این نکبت بیرون آورد و رفت طرف پسرا
منم رفتم طرفشون صداشون رو میشنیدم
باربد- اینا کین
نیما- دخترای همسایه
شرمنده نشد بپیچونیمشون
رسیدیم به یه رستوران تو دل کوه
همه رفتن صاابحانه بخورن ولی منو باربد از قبل خورده بودین به خاطر همین
بیرون موندیم و از هوای آزاد لذت بردیم
بعد صبحانه رفتیم باالتر
هوا خیلی خوب بود جاتون خالی
تیبا- بیتا
-جون
-بیا یه سلفی دو نفره بگیریم
موافقم
رفتیم با هم چندتا سلفی گرفتیم
نیما- عه عه عه نامردیه
تیبا- چی
نیما- اینکه ما تو عکسا نیستیم
بعد با لحن شیطونی گفت - جدا دلت میاد
منو تیبا با دهن باز داشتیم نگاش میکردیم بقیه هم میخندیدن
شایان دوربین عکاسیش رو آورد
شایان- موافقیت یه عکس دسته جمعی بگیریم
نیما زودتر همه موافقتش رو اعالم کرد
ما هم رفتیم برای عکس دسته جمعی
این دختره سیریش همش چسبیده بود به باربد یکی دیگشون هم به آقا شایان
اووووف
رفتم طرف باربد و داداشم رو از دست این سرتا پا آرایش نجات دادم
یه لبخند زدیم و عکس رو گرفتیم
نیما با لحن خنده داری گفت- این عکس گنجینه خاطرات من است
که همه زدن زیر خنده جز منو تیبا
در تمام راه هی یه چیزایی میپروند که همه رو بخندونه دیگه واقعا داشاات
حوصلم سر میرفت
هندزفریمو برداشتم گذاشتم تو گوشم و پشت سرشون حرکت کردم
یه لحظه نگام خورد به نیما که هی دور تیبا میپلکید و تیبا بهش اهمیت نمیداد
چرا نیما دور تیبا بود نمیدونم
2۷#
تمام حواسم به اون بود که هی سعی میکرد برا تیبا خودشیرینی کنه
نکنه
نه نه نه امکان نداره عاشقش شده باشه
هووووووف مغزم معیوب شده
نزدیکای ظهر برگ شتیم پایین و رفتیم یه ر ستوران سنتی و همه جوجه سفارش
دادیم
نیما- هنوز غذا رو نیوردن موافقین تا اون موقع جرات حقیقت بازی کنیم
همه موافقت کردن
باربد بطری رو چرخوند رو منو آقا شایان افتاد اون باید از من میپرسید
شایان- خب جرات یا حقیقت
-حقیقت
ای بابا اینم سوال بود پرسیدی شاید نخوام کسی بدونهچه چیزی باعث سر شکستگیت میشه
وجدان- خودت گفتی حقیقت حاال جواب بده ملت منتظرن
یه نفس صدا دار کشیدم و گفتم- چهارده بار رد شدن تو رانندگی
رستوران بود که رفت رو هوا البته بایدم میخندیدن خیلی ضایس چهارده بار رد
بشی
به آقا شایان نگا کردم دیدم تو فکره وقتی گفتم رد شدم نخندید از همون موقع
رفت تو فکر
-به چی فکر میکنید
شایان- اگه بخواید میتونم کمکتون کنم رانندگیتون بهتر بشه
خب االن بگم آره یا نه
یعنی خاک تو سرت باربد ببین اون حاضره یادم بده تو نه
-خیلی ممنون
نیما بطری رو چرخوند اینبار افتاد رو تیبا و باربد و باربد باید میپرسید
باربد -جرات یا حقیقت
تیبا- حقیقت
باربد نیشش باز شد اوه اوه میخواد چه کنه
باربد- تا حاال عاشق شدی
تو که جواب این سااوال رو میدونی بزی میخوای جلو همه جوابش رو بگه بگه
که شکست خورده
یعنی حقشه بزنم لهش کنما
تیبا آروم گفت- آره عاشق شدم و شکست خورد
همه ساکت بودن به نیما نگاه کردم داشت به تیبا نگاه میکرد
انگار اونم از راحتی تیبا ناراحت بود
تیبا- خب بطری رو بچرخونید
من بطری رو چرخوندم افتاد رو نیما و شایان و نیما باید میپرسید
نیما- جرات یا حقیقت
شایان- جرات
نیما- ای جان باالخره یکی جرات گفت
باربد- بسه دیگه بگو
-خب شایان گوشیتو در بیار یه پیام بنویس متنش فقط دوست دارم
شایان- بعد چیکارش کنم
-بفرست برا دختری که عاشقشی
شایان داشت با چهره ای متعجب و یکم ترسیده به نیما نگاه میکرد
وا ترس برا چی
وجدان- خنگه حتما دختره نمیفهمه
2۸#
وجدان- اینم میترسه اگه بفهمه ناراحت بشه یا از خانوادش میترسه
-عه وجدان راست میگیا
نیما- داداش همه منتظر شمانا
شایان گوشیش رو در آورد و دوست دارم رو تایپ کرد و فرستاد
دخترایی که باهامون اومده بودن زودی نتشااون رو روشاان کردن آخه تو تلگرام
فرستاده بود
ا سما ب همون سیری شه که به شایان ج سبیده بود(- عزیزم پیامت رو ار سال
کردی
شایان- آره